میگویند زمان طلاست اما من چشیدم
دروغ میگویند ، زمان آتش است
ثانیه به ثانیه اش میسوزاند و تا به شعله ات نکشد نمیگذرد...
گل یا پوچ ؟؟؟
|
می گویند زمان طلاست...
میگویند زمان طلاست اما من چشیدم [ شنبه 93/1/23 ] [ 7:0 صبح ] [ هستی حشمتی ]
نظر از انتظار متنفرم...
نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...
ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...
کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...
کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم
و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است
میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...
کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...
میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود
میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار
آمدنت ... انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا
بفهمی ! تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می
خواد! تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری
، اشک بیصدا ؛ هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
[ جمعه 93/1/22 ] [ 12:39 صبح ] [ هستی حشمتی ]
نظر یاد گرفتم چگونه با تو باشم بی آن که تو باشی...
همه چیز را یاد گرفتم..... یاد گرفتم که چگونه بی صدا بگریم..... [ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 11:6 عصر ] [ هستی حشمتی ]
نظر تو باد شدی و من پاییز...
تو باد شدى ومن پاییز، قول دادیم هیچگاه نه من بى تو بمانم نه تو بى من! اما سالهاست که درپاییزگاهى نسیمى مى وزد ویادآورى میکند ... جاى خالیت رادرخاطرمن... [ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 10:58 عصر ] [ هستی حشمتی ]
نظر من دلم می خواهد...
من دلم می خواهد ... [ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 10:33 عصر ] [ هستی حشمتی ]
نظر خدایا دلم هوای دیروزرا دارد...
راستی خدادلم هوای دیروز را کرد هوای روزهای کودکی را دلم میخواهد مثل دیروز قاصدکی بردارم آرزوهایم را به دستش بسپارم تا برای تو بیاورد دلم میخواهد این بار اگر معلم گفت در دفتر نقاشی تان هر چه میخواهید بکشیداین بار تنها و تنها نردبانی بکشم به سوی تو ... دلم میخواهد … می شود باز هم کودک شد؟؟ [ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 10:21 عصر ] [ هستی حشمتی ]
نظر داستان کوتاه(پیرمرد و دختر)...
فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛ روبه روی یک آب نمای سنگی . [ سه شنبه 93/1/19 ] [ 9:0 صبح ] [ هستی حشمتی ]
نظر |
|