پيام
تك درخت
93/3/30
هستي خانم
فرياد زدم دوستت دارم صدايم را نشنيدي!
اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردي!
گفتم بدون تو ميميرم ، لبخندي تلخ زدي !
از دلتنگي ات اشک ريختم ، چشمهاي خيسم را نديدي!
چگونه بگويم که دوستت دارم تا تو نيز در جواب بگويي که من هم همينطور!
چگونه بگويم که بي تو اين زندگي برايم عذاب است ، تا تو نيز مرا درک کني!
صداي فريادم را همه شنيدند جز او که بايد ميشنيد!
اشکهايم را همه ديدند!
هستي خانم
آشيانه اي که در قلبت ساخته ام تبديل به قفسي شده که تا آخر در اينجا گرفتارم!
گرفتار عشقي که باور ندارد مرا ،
فکر ميکند که اين عشق مثل عشقهاي ديگر اين زمانه خياليست ، حرفهاي من بيچاره دروغين است!
حالا ديگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نياورم ، ديگر اشک نريزم و درون خودم بسوزم !
اگر دلتنگت شدم با تنهايي درد دل کنم و اگر مردم نگويم که از عشق تو مردم !
هستي خانم
اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، ديگر رفتني نيست ، جنون که آمد ، عقل در زندگي حاکم نيست!
آنقدر به پايت مينشينم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگي ميکنم تا بميرم !
گرچه شايد مرا به فراموشي بسپاري ، اما عشق براي من با ارزش و فراموش نشدنيست است!