سفارش تبلیغ
صبا ویژن
اعتراف به جرم عاشقی...

فریاد زدم دوستت دارم صدایم را نشنیدی    !

اعتراف کردم که عاشقم ، جرم مرا باور نکردی    !

گفتم بدون تو میمیرم ، لبخندی تلخ زدی     !

از دلتنگی ات اشک ریختم ، چشمهای خیسم را ندیدی    !

چگونه بگویم که دوستت دارم تا تو نیز در جواب بگویی که من هم همینطور!

چگونه بگویم که بی تو این زندگی برایم عذاب است ، تا تو نیز مرادرک کنی!

صدای فریادم را همه شنیدند  جز او که باید میشنید!

اشکهایم را همه دیدند!

آشیانه ای که در قلبت ساخته ام تبدیل به قفسی شده که تا آخر دراینجا گرفتارم!

گرفتار عشقی که باور ندارد مرا ،

فکر میکند که این عشق مثل عشقهای دیگر این زمانه خیالیست ، حرفهایمن بیچاره دروغین است!

حالا دیگر آموخته ام که کلام دوستت دارم را بر زبان نیاورم ، دیگراشک نریزم و  درون خودم بسوزم !

اگر دلتنگت شدم با تنهایی درد دل کنم و اگر مردم نگویم که از عشقتو مردم !

اما رفتنم محال است ، عشق که آمد ، دیگر رفتنی نیست ، جنون که آمد، عقل در زندگی حاکم نیست!

آنقدر به پایت مینشینم تا بسوزم، تا ابد به عشقت زندگی میکنم تابمیرم !

گرچه شاید مرا به فراموشی بسپاری ، اما عشق برای من با ارزش وفراموش نشدنیست است!

 



[ جمعه 93/3/30 ] [ 11:21 صبح ] [ هستی حشمتی ] نظر
سخت ترین دو راهی...

سخت ترین دو راهی ، دوراهی بین فراموش کردن و انتظار است

گاهی کامل فراموش میکنی و بعد میبینی که باید منتظر می ماندی

و گاهی

آنقدر منتظر میمانی تا وقتی که میفهمی زودتر از این ها باید فراموش میکردی . . .دلم شکست

 



[ چهارشنبه 93/1/27 ] [ 7:0 صبح ] [ هستی حشمتی ] نظر
در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست...

در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟

مثل آرامش بعد از یک غم ، مثل پیدا شدن یک لبخند

مثل بوی نم بعد از باران ، در نگاهت چیزیست که نمیدانم چیست ؟

من به آن محتاجم !



[ دوشنبه 93/1/25 ] [ 7:0 صبح ] [ هستی حشمتی ] نظر
می گویند زمان طلاست...

میگویند زمان طلاست اما من چشیدم
دروغ میگویند ، زمان آتش است

ثانیه به ثانیه اش میسوزاند و تا به شعله ات نکشد نمیگذرد...



[ شنبه 93/1/23 ] [ 7:0 صبح ] [ هستی حشمتی ] نظر
از انتظار متنفرم...

 

نبودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...

 


ولی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...

 


کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...

 


کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم

 


و دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است

 


میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...

 


کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...

 


میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود

 


 میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار

 

آمدنت ...

انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...

 


شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا

 

بفهمی !


تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می

 

خواد!


تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری

 

، اشک بیصدا ؛


هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !

 


 برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد

 


و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد

 


 تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!

 


 

متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم

 


 از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم

 



[ جمعه 93/1/22 ] [ 12:39 صبح ] [ هستی حشمتی ] نظر
وقتی بزرگ میشوی...

وقتی بزرگ می شوی دیگر خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان دهی
خجالت می کشی دلت شور بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت می رود
اگر یک روز مردم ـ همان هایی که خیلی بزرگ شده اند ـ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند وقتی بزرگ می شوی دیگر نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوه ها سرک بکشی و خانه خورشید را از نزدیک ببینی
دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته،حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک می کردی!
وقتی بزرگ می شوی قدت کوتاه می شود
آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمی رسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه های پشت ابرها ستاره ها چگونه بازی می کنند
آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی
وقتی بزرگ می شوی دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درخت ها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی
و یک روز یادت می افتد که تو سال هاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،
فردای آنروز تو را به خاک می دهند ومی گویند:
خیلی بزرگ شده!

آنروز دیگر خیلی دیر شده است ….



[ جمعه 93/1/22 ] [ 12:34 صبح ] [ هستی حشمتی ] نظر
یاد گرفتم چگونه با تو باشم بی آن که تو باشی...

همه چیز را یاد گرفتم..... یاد گرفتم که چگونه بی صدا بگریم.....
یاد گرفتم که هق هق گریه هایم را با بالشم بی صدا کنم....
 تو نگران نشو همه چیز را یاد گرفتم
یاد گرفتم چگونه با تو باشم بی آن که تو باشییعنی چی؟



[ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 11:6 عصر ] [ هستی حشمتی ] نظر
تو باد شدی و من پاییز...

تو باد شدى ومن پاییز،

قول دادیم هیچگاه نه من بى تو بمانم نه تو بى من!

 اما سالهاست که درپاییزگاهى نسیمى مى وزد ویادآورى میکند ...

جاى خالیت رادرخاطرمن...



[ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 10:58 عصر ] [ هستی حشمتی ] نظر
من دلم می خواهد...

من دلم می خواهد ...

خانه ای داشته باشم پر دوست ،

کنج هر دیوارش ...

دوستهایم بنشینند آرام 

گل بگو گل بشنو ...

هر کسی می خواهد ،

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ ...

به من هدیه کند ...

شرط وارد گشتن ...

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن ...

یک دل بی رنگ و ریاست ،

بر درش برگ گلی می کوبم ،

روی آن با قلم سبز بهار ...

می نویسم ای یار ...

خانه ی ما اینجاست ...

تا که سهراب نپرسد دیگر ،

"خانه دوست کجاست " ... !



[ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 10:33 عصر ] [ هستی حشمتی ] نظر
گذشته ها گذشته...

 

 



[ پنج شنبه 93/1/21 ] [ 10:28 عصر ] [ هستی حشمتی ] نظر

:: مطالب قدیمی‌تر >>

مجله اینترنتی دانستنی ها ، عکس عاشقانه جدید ، اس ام اس های عاشقانه